چند روزیه اومدم خونه این یکی مامان بزرگ و خونه خودمون نیستم.بابایی هر روز به من سر می زنه
هر وقت بابایی میاد و من بیدار باشم زود خودمو به خواب می زنم..بابایی هم مجبور می شه برای این که منو بهتر ببینه باهام بازی کنه و هی بگه : بیدار شو ..بسه و باهام بازی کنه
زردی ام کم شده و پوست پوستی دستام هم بهتره
اون روز بابایی می گفت یکی از همکاراش هم بچه دار شده..درست یه روز بعد از ما.بعد گفت بچه اونها دختره. زود مامان بزرگ به بابا گفت : به همکارت بگو یه وقت برای پسر ما نقشه نکشن.. دختر خیلی زیاده!
من که نفهمیدم یعنی چی..اینو می دونم که من پسرم و تازه تازه می دونم اسمم علی است ولی اینکه دختر چیه نمی دونم.
تو این دنیا چه چیزایی آدم می شنوه..