روز اول بیمارستان را به خوشی گذروندم..همون اولش یه لباسی پوشونده بودند به من که مامان و بابا به ضریح امام رضا مالیده بودند...اینها را از خاله ها شنیدم ولی نمی دونم یعنی چی ؟
روز دوم بود که دیدم دارند وسایل را جمع و جور می کنند.تازه داشتم به صدای بچه ها عادت می کردم.قبل از رفتن از بیمارستان ، منو بردن به یه اتاق دیگه و خانم دکتر دستام را محکم باز و بسته کرد..بدتر اینکه دوتا پام را محکم باز و بسته می کرد که کلی شرمنده شدم.اون دنیا از این کارها نبود..خدا آخر عاقبتمان را خیر کند...
از بیمارستان که حرکت کردیم دیدم همه چیز داره تند تند حرکت می کنه..سرم گیج رفت ..چقدر شلوغه..اون دنیا خیلی راحت تر بودم. رسیدیم به خونه و بابا بزرگ همون دم در منو گرفت و قربون صدقه ام رفت ..خیلی خوش بحالم شدم.اولین کار در خونه جدید بردن من به حمام بود..خیلی حال داد..
راستی بابایی گفته اینجا مال منه و حرفهای من.ولی پائین حرفهای دیروزم چند نفر نوشتن حاج آقا یا احمد آقا.با اینکه هنوز اسمم مشخص نیست ولی می دونم احمد اقا یا حاج آقا نیستم.
همون روز اول بیمارستان بابایی از من یه عکس انداخت که می ذارمش اینجا
خونه شلوغه و هیچ کس حواسش به من نیست..خوبه یه گریه بلندی بکنم تا همه متوجهم بشن...